دانشجویی که به بیماری ایدز و هموفیلی مبتلا بود ولی با امید زندگی کرد … به یک دلیل. چگونه میتوان علیرغم آنچه زندگی بر ما تحمیل میکند امیدوار بود.
یک داستان شخصی و واقعی … استیو سایر که یک بیمار هموفیلی بود، در دوره ابتدایی به علت تزریق خون آلوده، به ویروسHIV و هپاتیت C مبتلا شد. سالها بعد زمانی که به سن نوزده سالگی رسید و فهمید که مرگش حتمی است، به کشورهای مختلف سفر کرد و در صدها دانشکده تجربیات خود را با دانشجویان در میان گذاشت. او آموخته بود که چطور میتوان در میان شرایط هولناک زندگی، امید و آرامش داشت. هزاران نفر از دانشجویانی که سخنان استیو را شنیده اند به شما خواهند گفت که شنیدن داستان واقعی زندگی استیو که درباره امید و محبت خداوند است، چگونه زندگیشان را برای همیشه تغییر داده است. مطالبی را که میخوانید گزیده یکی از سخنان استیو است که در دانشگاه کالیفرنیا در سانتا باربارا برای دانشجویان گفته است.
در نزدیکی سواحل مِین، یک کشتی جنگی در میان مه غلیظ در حال حرکت بود. در آن شب بخصوص یک دانشجوی سال دوم نیروی دریایی نور ثابتی را در فاصله دور مشاهده کرد و بلافاصله این موضوع را با ناخدای کشتی در میان گذاشت و گفت: «ناخدا، من در فاصله دور یک نور ثابت میبینم که دارد مستقیم به سمت ما میآید، دستور بدهید چکار کنم؟» ناخدا پاسخ داد که او به کشتی علامت بدهد تا مسیر خود را به سرعت تغییر دهد. کشتی مقابل در پاسخ علامت داد که: «خیر، شما مسیر خود را تغییر دهید.» بار دیگر ناخدا از دانشجوی نیروی دریایی خواست تا به کشتی مقابل دستور دهد که هر چه سریعتر مسیرش را عوض کند. اما بار دیگر پاسخ کشتی مقابل این بود که: «خیر، شما مسیرتان را عوض کنید.» برای آخرین بار دانشجوی نیروی دریایی تلاش کرد تا از کشتی مقابل بخواهد مسیرش را تغییر دهد و علامتی به این مضمون فرستاد که: «این ناخدای ناوگان جنگی نیروی دریایی آمریکا است که به شما دستور میدهد، فوراً مسیرتان را عوض کنید.» و پاسخ این بود که: «خیر، شما مسیرتان را عوض کنید چون اینجا برج فانوس دریایی است.»
این داستان در واقع دارد برخورد ما انسانها را هنگامی که با درد و رنج مواجه میشویم، به تصویر میکشد. به جای اینکه ما خودمان را عوض کنیم و با شرایط موجود روبرو شده و خود را با آن تطبیق دهیم، غالباً ترجیح میدهیم که شرایط موجود تغییر کند. زندگی من مثال کاملی از این ماجرا است.
زندگی کردن با ایدز: مراحل اولیه
من با بیماری هموفیلی به دنیا آمده ام که یک نوع اختلال خونی است و باعث میشود که استخوانها و مفاصلم بدون هیچ دلیلی متورم شوند. برای معالجه این بیماری، از خونی که توسط مردم اهدا میشود پروتئین لازم را گرفته و به بیمار هموفیلی تزریق میکنند. در بین سالهای ۱۹۸۰ و ۱۹۸۳، خون یکی از اهدا کنندگان، مبتلا به ویروس HIV بود. در نتیجه تمام معالجاتی را که از طریق تزریق خون دریافت کردم (شاید حدود صدها بار)، آلوده به ویروس ایدز بود. بعدها از همین طریق به بیماری هپاتیت C نیز مبتلا شدم.
زمانی که دانشجوی سال دوم دبیرستان بودم تازه این موضوع را به من گفتند. من تا آن زمان نمیدانستم که HIV مثبت هستم. نخستین عکس العملی که از خود نشان دادم، همان عکس العملی است که معمولاً هنگام مواجه شدن با مسائلی که قادر نیستیم از عهده اش بر آمده و آن را باور کنیم از خود نشان میدهیم. من وجود بیماری را انکار کردم و طوری وانمود میکردم که انگار این موضوع واقعیت ندارد. HIV مانند بیماری هموفیلی دردناک نیست. بیماری هموفیلی، وقتی مفاصل و ماهیچه ها متورم میشوند، بسیار دردناک و آزاردهنده است. اما بیماری ایدز هیچگونه علائم ظاهری با خود ندارد، پس به راحتی میتوانید وانمود کنید که اصلاً بیمار نیستید. والدین من نیز به همین صورت با این موضوع برخورد میکردند. آنها میگفتند: «تو خیلی خوب و سالم به نظر میرسی، بنابراین باید حالت خوب باشد.»
زندگی کردن با ایدز: انکار
نمونه خوبی از این نوع انکار را میتوان در فیلم (مونتی پایتون در جستجوی جام مقدس) مشاهده کرد. در صحنه ای از فیلم میبینیم که پادشاه آرتور سوار بر اسب از میان جنگل عبور میکند و ناگهان با شوالیه ای زرهپوش که زرهای سیاه بر تن دارد مواجه میشود. شوالیه راه را بر پادشاه آرتور میبندد و پادشاه متوجه میشود که برای عبور از آنجا مجبور است تا با شوالیه جنگیده و او را شکست دهد. متعاقباً مبارزه ای آغاز میشود و پادشاه آرتور موفق میشود تا بازوی شوالیه سیاه را از تنش جدا کند. پادشاه شمشیرش را غلاف کرده، در مقابل شوالیه تعظیم میکند و به راه خود ادامه میدهد. اما شوالیه میگوید: «نه!» و پادشاه آرتور جواب میدهد: «ولی من بازویت را از تنت جدا کرده ام!» شوالیه نگاهی به بازوی خود انداخته و میگوید: «نه این حقیقت ندارد تو این کار را نکرده ای!» پس پادشاه آرتور نگاهی به زمین انداخته، به بازوی شوالیه اشاره کرده و میگوید: «بازوی تو درست همین جا است، نگاه کن!» و شوالیه جواب میدهد: «این فقط یک زخم سطحی است و بس.» پادشاه آرتور که میبیند برای عبور از آنجا چاره ای ندارد جز اینکه با شوالیه سیاه وارد جنگی تمام عیار شود و او را دچار نقص عضو جدی کند، مبارزه ای خونین را آغاز میکند. بنابراین مبارزه ادامه یافته و پادشاه آرتور تمامی اعضای بدن شوالیه را یکی پس از دیگری قطع میکند تا وقتی که تنها چیزی که روی زمین دیده میشود، قطعات بریده شده بدن شوالیه است و یک سر که از تن جدا شده و در کنار قطعات دیگر بدن، روی زمین افتاده است. در حالی که پادشاه آرتور سوار اسب شده و با سرعت میتازد، صدای فریادی شنیده میشود که میگوید: «ای ترسوی بزدل برگرد تا زانوهایت را گاز نگرفته ام!»
احتیاج به توضیح نیست که شوالیه داستان، واقعیت را انکار میکرد. او نمیتوانست با این حقیقت روبرو شود که مبارزه را باخته است. اگر چه این یک مثال ساختگی و طنز از مقوله انکار است، ولی خطرات ناشی از انکار حقیقت، کاملاً واقعی است. اگر من به انکار خود در ارتباط با بیماری ایدز ادامه میدادم چه بسا هنگامی که مثلاً دستم را با چیزی میبریدم، احتیاط لازم را به جا نیاورده و باعث ناراحتی و یا مرگ کسی میشدم. خطرات ناشی از انکار واقعیت برای خود شخص نیز بسیار خطرناک و دردناک میباشد. زمانی که شما وجود واقعیت دردناکی را به مدت زیادی در خود سرکوب کرده و تظاهر میکنید که هیچ مشکلی وجود ندارد، به مرور زمان این واقعیت در درونتان انباشته شده و به حدی میرسد که ناگهان منفجر شده و یکباره حقیقت چهره خود را مینمایاند.
زندگی کردن با ایدز: بیهودگی و عبث بودن انکار
من موفق شدم تا برای مدت سه سال انکار کنم که به بیماری ایدز مبتلا شده ام. اما وقتی سال آخر دبیرستان بودم، حالم خیلی بد شد و علائم بیماری کم- کم خود را نشان داد. سلولهای – T، در واقع گلبولهای سفید موجود در خون انسان میباشند که با عفونت مبارزه میکنند. تعداد سلولهای – T در بدن شما نمایانگر این است که آیا شما HIV مثبت هستید یا خیر. یعنی به عبارتی مبتلا به ایدز هستید یا نه. وقتی تعداد سلولهای – T در بدن شما از عدد ۲۰۰ پایین تر باشد، به این معناست که کاملاً به بیماری ایدز آلوده شده اید. تعداد سلولهای – T در خون من به عدد ۲۱۳ رسیده بود و به سرعت هم کاهش مییافت. من خیلی – خیلی مریض و رنگ پریده بودم. هر چه میخوردم حالم بد میشد و تهوع داشتم. دیگر نمیتوانستم تظاهر کنم که مبتلا به ایدز نیستم و این موضوع واقعیت ندارد … این موضوع کاملاً واقعی بود.
دیگر انکاری در کار نبود. بنابراین من باید راهی پیدا میکردم تا بتوانم به نحوی با موقعیت خود کنار بیایم. اولین کاری که سعی کردم انجام دهم این بود که به دنبال مقصری بگردم و او را سرزنش نمایم. به نظرم اینطور میآمد که اگر کسی پیش من آمده و به من میگفت: «استیون، همه اینها تقصیر من است. من واقعاً از این بابت متاسفم.» شاید احساس بهتری به من دست میداد. برای شروع، کل اجتماع همجنس بازان را مورد ملامت و سرزنش قرار دادم. کاری آسان و راحت بود. اما وقتی بیشتر در این باره فکر کردم متوجه شدم که این کاری احمقانه است که یک گروه از مردم را به خاطر مشکل خودم سرزنش کنم. سپس تصمیم گرفتم تا خدا را ملامت کنم. گرچه در آن زمان حقیقتاً به خدا ایمان نداشتم، ولی با خودم فکر کردم که اگر کسی در این بین کنترل وضعیت را در دست دارد، آن شخص باید خدا باشد. بنابراین خدا مقصر است و او را سرزنش کردم.
زندگی کردن با ایدز: خشم
وقتی تمامی دردها و ناراحتیهای درونی روی هم انباشته میشوند طوری که دیگر کاملاً تمرکز و حواس شما را بر خود جلب میکنند، ناگهان تمامی دردهای درونتان تبدیل به خشم میشود، و سرانجام تبدیل به خشمی مفرط و خطرناک میگردد. حالا دیگر موقع مواجه شدن با هر چیزی دیوانه وار عصبانی میشدم. اگر کسی حرفی به من میزد که باعث دل خوری یا رنجش من میشد، از شدت خشم منفجر میشدم و به در و دیوارها مشت میکوبیدم، یا اتاقم را به هم میریختم و یا حرکاتی از این قبیل از من سر میزد.
خیلی زود متوجه شدم که خشم قادر است مغز و شعور انسان را مختل ساخته و مانع از این شود که معقول و منطقی عمل کند. بدتر از این به تدریج این امر باعث میشود که شما کسانی را که دوست دارید از خود برنجانید. یک راه بهتر برای مقابله با درد، گریه کردن است، چون گریه کردن دیگران را آزرده خاطر نمیکند و در عین حال احساس خیلی- خیلی خوبی به شما دست میدهد. یک روز که در اتاقم بودم، احساس کردم که دیگر به آخر خط رسیده ام. حالم خیلی بد بود و وزن زیادی را از دست داده بودم. داشتم توی اتاقم داد و فریاد میکردم، به در و دیوار مشت میکوبیدم و به خدا ناسزا میگفتم که ناگهان پدرم وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. پدرم یک الکلی بود و داشت اعتیادش را ترک میکرد. او از طریق AA با قدرت عظیمتری، یعنی قدرت خداوند آشنا شده بود. پدرم به من نگاه کرد و گفت: «استیو یک چیزی را میدانی، من نمیتوانم به تو هیچ کمکی بکنم. دکترها و مادرت هم نمیتوانند به تو کمک کنند. خودت هم قادر نیستی به خودت کمک کنی. تنها کسی که در حال حاضر میتواند به تو کمک کند خداوند است.» پدرم از اتاق خارج شد و مجدداً در را بست.
زندگی کردن با ایدز: در جستجوی آسایش خاطر
از آنجایی که تازه به ناسزاگویی خود به خدا خاتمه داده بودم، لذا پیش خودم فکر کردم در وضعیت خیلی مناسبی نیستم که از او کمک بخواهم. اما انتخاب دیگری نداشتم. روی زانوهایم افتادم و گریه کنان گفتم: «بسیار خوب خدا، اگر آنجا هستی به من کمک کن و من هم به تو کمک خواهم کرد.»
در فاصله زمانی بسیار کوتاهی به وزن اول خود برگشتم. تعداد سلولهای – T در خونم به ۳۶۵ رسید که وضعیت مطلوبی بود و احساس میکردم حالم خیلی خوب است. یکباره حالم واقعاً خوب شد و با خود فکر کردم: «بسیار خوب، خدایا از تو ممنونم و خداحافظ.»
من فارغ التحصیل شدم و تابستان همان سال به کالج رفتم تا برای تعیین سطح علمی خود و ورود به سال اول دانشگاه امتحان بدهم. در این موقع بود که با هم اطاقی آینده خود آشنا شدم. وقتی امتحانم تمام شد، پسری بلند قد و لاغر با موهای بلوند را دیدم که روبرویم ایستاده است. او گفت: «هِی، به نظر طبیعی و عادی میآیی. مایلی هم اطاقی من بشوی؟» با خودم گفتم: «اما تو اینطور به نظر نمیآیی…» ولی با صدای بلند جواب دادم: «البته که مایلم.» ما نه تنها هم اطاقی، بلکه در واقع بهترین دوستان یکدیگر شدیم. من متوجه شدم که دوست من یک مسیحی است. تصویری که تا آن موقع از مسیحیان در ذهن داشتم این بود که همه مسیحیان افرادی ریاکار و متظاهرند، افرادی به ظاهر بسیار فروتن و محکوم کننده. فکر میکردم مسیحیان هرگز بیش از این مفهومی برایم نخواهند داشت. اما هم اطاقی من متفاوت بود.
او نوعی اختلال بینایی مزمن داشت که مانع از مطالعه اش میشد. وقتی که در حین مطالعه به اوج خستگی و ناامیدی میرسید – همان وضعیتی که من را وادار میکرد تا به دیوارها مشت کوبیده و همه چیز را نابود کنم – از مطالعه دست میکشید، چشمانش را می بست، نفس عمیقی میکشید و به مطالعه ادامه میداد. پیش خود فکر میکردم: «تو چطور میتوانی خودت را کنترل کنی و چیزی را نشکنی؟ تو حتماً باید بزنی و چیزی را بشکنی.» این موضوع واقعاً مرا شگفتزده میکرد.
هم اطاقی ام برای گذراندن تعطیلات بهار از من دعوت کرد تا همراه او به ساحل دایوتا بروم. وقتی در ساحل نشسته بودیم، دوستم با پسری که در کنارش نشسته بود سر صحبت را باز کرد. در ابتدا از موضوعات معمولی حرف زدیم. بعد از مدتی دوستم تصمیم گرفت تا وارد صحبت های جدیتر و عمیقتر شود. من مایل نبودم وارد صحبت های جدی شوم. مدتها بود که خودم به اندازه کافی درگیر مسائل جدی بودم. دانستن و قبول این واقعیت که قرار است اینقدر جوان بمیرید، واقعاً دشوار است. اصلاً دلم نمیخواست راجع به چنین مسائلی با یک غریبه آن هم در کنار ساحل گفتگو کنم. بنابراین خودم را یک جوری از بحث و گفتگوی آنها کنار کشیدم. آنها به صحبت خود ادامه دادند و صحبت دوستم عاقبت به جایی رسید که داشت توضیح میداد به عنوان یک مسیحی به چه چیزی ایمان دارد. من همیشه تصویری از مسیحیان را در ذهن خود داشتم، ولی واقعاً نمیدانستم آنها چه فکر میکنند و به چه چیزی ایمان دارند، پس گوش دادم تا ببینم دوستم چه میگوید.
زندگی کردن با ایدز: آنچه خداوند به ما هدیه میدهد
مطمئن نیستم بتوانم به خوبی دوستم موضوع را توضیح دهم، اما به نظرم او چیزی شبیه این را گفت: «بدیهی است که من به خدا ایمان دارم و ایمان دارم که خداوند ما را آفریده است تا همه ما با او در ارتباط باشیم. اما ما نمیخواهیم با او رابطه داشته باشیم، بنابراین خدا را از خودمان دور میکنیم. راندن و دور کردن خدا، این تمرد و دوری جستن از خدا، چه به صورت طغیان و سرکشی باشد و یا بی تفاوتی و انفعال فرقی نمیکند در هر دو حال کتاب مقدس این وضعیت را گناه میخواند. من از لغت گناه خوشم نمیآید پس آن را راندن خدا مینامم. بنابراین چون ما خلق شده ایم تا با خدا رابطه داشته باشیم ولی از انجام آن امتناع میکنیم، پس باید مجازات شویم. مجازات تمرد و سرکشی، مرگ است و ما میمیریم. یک مرگ دیگر نیز وجود دارد، و آن مرگ روحانی است، در این صورت ما دور از خدا زندگی میکنیم.» با خودم فکر کردم: «خوب این باعث خوشحالی است.» پس گفتم: «اما خدا ما را دوست دارد.» دوستم گفت: «ولی خدا عادل نیز هست. محبت بدون عدالت معنایی ندارد.» این موضوع به نظرم منطقی نمیآمد بنابراین دوستم اینگونه توضیح داد که: «کسی را در ذهن خود مجسم کن که بیشتر از هر کس دیگری در این دنیا دوستش داری، و حاضر هستی جانت را برایش فدا کنی. حالا فرض کن او را از خودت رانده و مدت زیادی او را نبینی. فرض کن بعد از مدتی طولانی یک روز او را در فاصله پنجاه متری خود ببینی و بخواهی با بازوانی گشوده به سرعت به سوی او دویده و خود را در آغوش او بیندازی، ولی او مانع شده و بگوید: «نه صبر کن، یادت هست که مرا از خودت راندی؟» حالا مجسم کن که همین رفتار را با خدا کرده ای و او را از خودت رانده ای، کسی که عظیمترین محبت در عالم هستی است.»
با خودم فکر کردم که: «این اصلاً خوب نیست.» و دوستم گفت: «اما خوشبختانه همه چیز در اینجا تمام نمیشود. از آنجایی که خداوند ما را بسیار دوست دارد و برای ما ارزش قائل است، پس تصمیم گرفت تا مجازات گناه ما را بپردازد. او پسر خود، یعنی عیسی را فرستاد تا به جای ما بر روی صلیب جانش را فدا کند، و چون عیسی (خدای مجسم شده) یک زندگی پاک و عاری از گناه داشت پس قادر بود تا تاوان گناه همه ما را بپردازد. او مجازات گناهان تمامی ما را پرداخت نمود.»
دوستم ادامه داد: «سه روز بعد عیسی از مردگان قیام نمود. او بر مرگ روحانی پیروز شد و حاضر است تا حیات ابدی را به ما هدیه کند. حالا دیگر قرار نیست ما بمیریم و همه چیز تمام شود. بلکه قرار است تا ابدیت را در کنار خداوند که با محبت ترین کسی است که در عالم هستی وجود دارد، سپری کنیم.»
من گفتم: «حیرت انگیز است.» ولی دوستم گفت: «نکته مهم این است که اگرچه او تاوان گناهان ما را پرداخت کرده و هدیه حیات ابدی را به ما بخشیده است، ولی باز هم تصمیم بر عهده خودت میباشد.» هنوز هم موضوع کاملاً برایم روشن نبود و خوشبختانه پسری که در ساحل کنار ما نشسته بود هم همین وضع را داشت. بنابراین دوستم بیشتر توضیح داد: «بسیار خوب گوش کنید، تصور کنید که در این جاده در حال رانندگی هستید. سرعت مجاز ۳۵ مایل در ساعت است و شما دارید با سرعت ۹۰ مایل در ساعت رانندگی میکنید. ناگهان پلیس اتومبیل شما را متوقف کرده و برایتان جریمه مینویسد. برای پرداخت مبلغ جریمه فردای آن روز باید به دادگاه بروید. همین که وارد دادگاه میشوید میبینید که قاضی دادگاه پدر شما است. پیش خودتان فکر میکنید: «چه خوب! قاضی پدر من است.» پدر شما نگاهی به شما انداخته و میگوید: «استیو آیا تو قانون شکنی کرده ای؟» و شما جواب میدهید: «بلی.» پس پدرتان میگوید: «بسیار خوب، یا باید مبلغ پانصد دلار جریمه را بپردازی و یا دو روز به زندان بروی.» و چکش را محکم روی میز میکوبد. چون قاضی عادل و منصف است، او موظف است تا حکم را صادرکند. اما پس از صدور حکم از جایگاه خود برخاسته نزدیک نیمکت تو آمده و ردای خود را در میآورد، دستش را در جیب خود کرده و مبلغ پانصد دلار به تو میدهد. چون پدرت تو را دوست دارد، حاضر است تا مبلغ جریمه را پرداخت کند. حالا مجسم کن که پدرت درست روبروی تو ایستاده و پانصد دلار را به سوی تو دراز کرده و میگوید: «بیا این پول را بگیر.» اما تو نیز به نوبه خود باید تصمیم بگیری که آیا مایلی آن را بپذیری یا نه. همچنین در مورد خداوند نیز باید تصمیم خود را بگیری. اگر مایلی میتوانی به خدا بگویی: «نه، من میخواهم ابدیت را جدا و به دور از تو بگذرانم.» باید انتخاب کنی.
دوستم گفت که ما هم میتوانیم از طریق دعا وجهی که خدا به خاطر گناهان ما پرداخت کرده است را بپذیریم. او گفت: «دریافت بخشش خداوند بسیار ساده است. این فیض خداوند است و برای به دست آوردن آن لازم نیست کاری انجام دهیم. این یک هدیه از جانب خداست.» این اولین باری بود که درباره فیض خداوند چیزی میشنیدم. دوستم ادامه داد: «این هدیه را به وسیله ایمان و از طریق دعا دریافت میکنیم.» دوستم پیشنهاد کرد تا با آن پسر دعا کند. در حالی که او با صدای بلند دعا میکرد من هم در دلم دعا کردم.
زندگی کردن با ایدز: از عهده ترس برآمدن
از آن لحظه به بعد زندگی من بعد جدیدی به خود گرفت. دیگر لزومی نداشت که هر شب موقع خواب نگران این موضوع باشم که آیا فردا صبح زنده خواهم بود یا نه. دیگر از مرگ ترسی نداشتم چون مرگ پایانی سیاه و تاریک نبود. حالا میدانستم وقتی که مْردم، میتوانم برای همیشه حیات ابدی را در کنار بزرگترین محبت عالم وجود بگذرانم. این آزادی و رهایی بزرگی بود.
والدینم نیز این دعوت را پذیرفتند. آنها نیز مانند من دعا کردند و از آن موقع به بعد زندگیشان به کلی تغییر کرد. خیلی عجیب بود که والدینم به من اجازه دادند تا دور از آنها به جاهای مختلف سفر کنم، علیرغم اینکه آنها میدانستند که من شاید بیش از شش ماه دیگر زنده نباشم. حتماً میتوانید تصورش را بکنید که چقدر برای آنها دشوار بود که شاهد مرگ فرزندشان باشند، همانطور بایستند و نظاره گر مرگ فرزندشان باشند و بدانند که هیچ کاری از دستشان بر نمیآید. آنها نمیتوانستند کاری بکنند ولی حالا به یک دلیل میتوانستند با این موضوع کنار بیایند، همان دلیلی که باعث میشد من هم بتوانم این وضع را تحمل کنم. آن دلیل مشترک حضور عیسی در زندگی هر سه نفر ما بود.
زندگی کردن با ایدز: شناختن خدا
آیا اجازه میدهید که این فرصت را به شما بدهم تا هدیه نجات خدا را دریافت کنید؟ اگر شما دارو و راه علاج بیماری ایدز را داشتید مطمئن هستم آن را به من هدیه میدادید. من راه رسیدن به حیات ابدی را میدانم و این یک هدیه از جانب خدا است. بنابراین من سعی میکنم این هدیه را به شما نیز بدهم. اگر در موقعیتی قرار دارید که احساس میکنید قادر نیستید به تنهایی از عهده اش برآیید و نیاز به کمک دارید، یا وقتی تمام دنیا با مشت و لگد و خنجر به جان شما افتاده است و نیاز دارید تا کسی دستتان را گرفته و شما را بلند کند، اگر اینطور است خواهش میکنم همین حالا با من دعا کنید. دعای شما به منزله بیان یک عبارت جادویی و یا سحرآمیز، و یا یک سفر و خیال نیست. دعا، آغاز یک رابطه با خداوند است و مانند هر رابطه دیگری نیاز به صرف وقت و سعی و کوشش دارد. اگر احساس میکنید که به این کمک احتیاج دارید عجله کنید و این فرصت را از دست ندهید. این یک هدیه رایگان است.
حالا من دعا میکنم و شما آن را تکرار کنید. این را هم بگویم که دعا کردن هیچ ارتباطی با بستن چشمها، خم کردن سر، به هم پیوستن دستان و یا فریاد کشیدن «هللویا» ندارد. اصلاً اینطور نیست. بلکه دعا نمایانگر نیت و گرایش قلبی شما است. یعنی به عبارتی دارید به خداوند میگویید: «خداوندا، من قانون شکنی کرده ام و تو را از خود رانده ام. حالا میخواهم با پذیرفتن هدیه نجات به سوی تو بازگردم.» اگر احساس میکنید که به آنچه گفته شد احتیاج دارید، خواهش میکنم این دعا را با من تکرار کنید: «ای عیسی خداوند، من به تو احتیاج دارم. از تو ممنون هستم که به خاطر من بر روی صلیب جانت را فدا کردی. از تو خواهش میکنم که وارد زندگی من شوی و از من آن وجودی را بسازی که همیشه آرزو داشته ام باشم. آمین.»
اگر این دعا را با خلوص نیت خوانده اید، از این لحظه باشکوهترین رابطه ممکن، یعنی رابطه با خداوند را آغاز کرده اید. این رابطه صرفاً با دعا تمام نمیشود. ارتباط با خدا یک جریان مداوم و ادامه دار است. رابطه با خدا یعنی اینکه هر روز به او اعتماد کنیم و هرچه خواست و میل شخصی ما است، انجام ندهیم بلکه ببینیم خدا از ما انتظار چه کاری را دارد. بعضی از مردم از من سوال میکنند که: «این خیلی عالی است که مسیحیت برای تو نتیجه بخش بوده است ولی آیا این امکان هم وجود دارد که ادیان دیگر، برای اشخاص مختلف هم نتیجه بخش باشند؟» این سوال بسیار خوبی است و پاسخ این است که من ایمان دارم که خداوند فقط یک راه برای رسیدن به خود مهیا ساخته است، و این راه از طریق مرگ عیسی بر روی صلیب میباشد. اگرچه نکات درستی در ادیان دیگر وجود دارد، ولی بیشتر این نکات مجموعه ای از قوانین اخلاقی است. برای مثال به شما گفته میشود که اگر روزی هفت مرتبه فلان کار را انجام دهید به خدا نزدیکتر خواهید شد. اما اگر قرار باشد که برای نزدیک شدن به خدا سخت تلاش و کوشش کنید، برای این که به نتیجه مطلوب برسید چه مقدار تلاش و کوشش کافی است؟ از کجا باید بدانید که به هدف مورد نظر رسیده اید یا خیر؟
به نظر من، در اینجاست که مسیحیت حقیقت را آشکار میکند چرا که نزدیک شدن به خدا فقط به خاطر فیض خداوند است و بس. همه ما میدانیم که هرگز مانند خداوند به کمال نخواهیم رسید، ولی در عوض میتوانیم به بخشش خدا امیدوار باشیم. در مسیحیت، هدف این است که ما به طریق عیسی سلوک کنیم، اگرچه ممکن است در بین راه دچار اشتباهات و لغزش هایی نیز بشویم. همه ما دچار اشتباه و خطا میشویم ولی مهم این است که با تکیه و ایمان به فیض خداوند میتوانیم به راه خود ادامه دهیم. برای ادامه دادن در این راه، شما دعا کرده، کتاب مقدس را مطالعه میکنید و آگاه میشوید که خدا از شما چه میخواهد. شما میدانید که روزی به آرامش ابدی خواهید رسید. ممکن است تا وقتی که به بهشت نروید به این آرامش دست پیدا نکنید، ولی وقتی به آرامش رسیدید، این یک آرامش ابدی خواهد بود.
نوشته استیو سایر